احسان عزیزاحسان عزیز، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

احسان عشق مامان و بابا

روزی که پسرم آمد (1)

1389/12/21 11:20
نویسنده : ازاده
221 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره بعد از مدت طولانی وقت کردم بیام تا از خاطرات زایمان و دیدار با پسرم بنویسم . خاطراتی که فکر کنم همیشه همیشه برام تازه و زنده میمونه و هر باز که بهش فکر میکنم بغضی خاص گلوم رو فشار میده و نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم ......

روز شنبه 9 بهمن بود که دکتر بهم گفته بود باید برم بیمارستان و از شب قبلش هم مامانم ( که ایشالا عمر با عزت و طولانی و تن سالم خدا بهش بده ) اومده بود خونمون و کارهامون رو کردیم تا برای صبح اماده باشیم ولی شبش من اصلا خوابم نمی برد و احساس میکردم که هیچ وقت  صبح نمیشه ،خلاصه هر جوری که بود خوابیدم و صبح از ساعت 5 صبح بیدار شدم و مامان و همسر مهربونم هم دائم در حال شوخی کردن و روحیه دادن به من بودن . خلاصه ساعت 7 صبح شد و پدر شوهر و مادرشوهر به همراه عمه همسرم هم اومدن دم خونمون و من رو از زیر قران و کلی دعا رد کردن و همگی به اتفاق هم رفتیم بیمارستان . تو طول راه هم سعی میکردم بخندم و استرسم رو به کسی نشون ندم . دم بیمازستان که رسیدیم دیدم برادرهام هم اومدن و منتظرن ولی از بابام خبری نبود ، یهو دلم گرفت ازش که چرا تو این لحظه حساس برای یدونه دخترش نیومده . از مامانم پرسیدم پس بابا کجاست ..... گفت یه خرده فشارش بالا بود گفتیم بخوابه تا تو از اتاق عمل بیایی اون هم میاد .................

نمی دونم که چرا یه لحظه هم شک نکردم که بابام حالش خوب نباشه و فقط ازش ناراحت شدم و دلم خیلی ازش گرفت .....

خلاصه با همسرم رفتیم سمت پذیزش و کارهای اداری مربوط رو انجام دادیم و تقریا ساعت 9 بود که یه پرستار اومد و ما رو به سمت بلوک زایمان راهی کرد و همگی رفتیم پشن در بلوک زایمان ، من فکر میکردم که اول بهمون اتاق میدن و بعد یکی دو ساعت دیگه میرم برای عمل ولی اصلا این طور نبود و تا رسیدیم طبقه دوم یه پرستار از بلوک زایمان اومد بیرون و گفت : خوب عزیزم با همراهات خداحافظی کن و بیا داخل ..........

واااااااااااااااااااااااااای که چه لحظه بدی بود ،دلم میخواست هق هق گریه کنم ( چقدر بده که ادم تو دار باشه و احساساتش رو همش مخفی کنه ) خودم رو باز مثل همیشه کنترل کردم و به زور هی خندیدم و با همگی خداحافظی کردم ......... چقدر دلم میخواست که توی اون لحظه همسر عزیزم رو بغل کنم و از ته دل گریه کنم

بالاخره با پرستار رفتم تو و اون بهم یک سری لباس داد و لباسهام رو عوض کردم و بهم سرم وصل کرد و تقریبا این کارها نیم ساعتی طول کشید بعد یکی اومد و من رو به اسم صدا کرد و گفت همراهات یکیشون میخواد بیاد ازت فیلم بگیره وااااااااااااااای که از خوشحالی میخواستم بال در بیارم ، رفتم دم در و پرستار رفت بیرون تا با همراهم بیاد داخل ولی وقتی اومد تنها بود و گفت نه اشتباه شده بود و کسی نمی خواد فیلم بگیره و من رو به سمت اتاق انتظار راهی کرد ..........

دلم خیلی گرفت چون میخواستم همسر مهربونم رو ببینم و کلی باهاش حرف بزنم . داشتم فکر میکردم که چه خوب میشد همسرم هم پیشم میومد و تا لحظه عمل کنارم بود که یهو یه پرستار اومد و همه افکارم رو بهم ریخت و من رو برد به سمت اتاق ریکاوری و سرم ها رو بهم وصل کرد و گفت باید منتظر باشم تا دکترم بیاد . من تو اتاق تنها بودم و فقط صدای ساعت بود که میشنیدم و این عقربه های ساعت چقدر کند حرکت میکردن شاید هم اصلا حرکت نمیکردن . بعد از گذشت یک ساعت یه پرستار اومد تا حال عمومی ام رو چک کنه تا ازم پرسید حالت چطوره ؟ من زدم زیر گریه هر چی ازم پرسید چی شده نتونستم بهش جواب بدم فقط ازش پرسیدم نمیشه دیگه همسرم رو ببینم و بهم جواب داد که نه عزیزم نمیشه ولی بیا با موبایل من بهش زنگ بزن . وااااااااااااااااااااااای انگار که دنیا رو بهم داده بودن کلی از اون پرستار مهربون تشکر کردم و به همسر عزیزم زنگ زدم و تا صداش و شنیدم کلی اروم شدم اخه همیشه همسرم با حرفها و دلگرمیهاش بهم ارامش میده و توی اون لحظه کلی باهام حرف زد و بهم امید و ارامش داد ، چقدر دلم میخواست که بغلش کنم و از تک تک احساساتم توی اون لحظه براش حرف بزنم ولی خوب دیگه فرصت نبود

ساعت 11 بود که بهم گفتن دکترت اومده و باید بریم اتاق عمل . لحظه عجیبی بود ، درونم خالی خالی بود هیچ حسی نداشتم فقط داشتم سوره های قران رو زیر لبم زمزمه میکردم و از خدای مهربون کمک میخواستم . شب قبل وقتی که به این لحظه که میخوان من رو ببرن تو اتاق عمل فکر میکردم میترسیدم ولی عجیب این بود که اون لحظه اصلا ترس نداشتم ..

بالاخره من رو بردن توی اتاق عمل که یه کمی هم سرد بود یا شاید هم من فشارم پایین بود و رفتم روی تخت اصلی دراز کشیدم و دکتر خودم و دکتر بیهوشی با هم اومدن و حال من رو پرسیدن و دکتر بیهوشی ازم پرسید که بی حسی میخواهی یا بیهوشی و من گیج شدم که کدوم رو انتخاب کنم ... از طرفی دلم میخواست اولین نفری باشم که پسر گلم رو میبینم و از طرفی هم از اینکه تو نخاعم امپول بزنن میترسیدم ، ولی دکتر بیهوشی خیلی قشنگ مزایا و معایب بی حسی و بیهوشی رو برام توضیح داد و دیدم که بی حسی بهتره.... البته جو اتاق عمل خیلی دوستانه بود و همین بهم ارامش میداد و یه خانم خیلی مهربونی هم که دستیار دکتر بیهوشی بود همه مراحل بی حسی و اینکه داره چه اتفاقی میفته رو برام  کامل توضیح میداد و این توضیحاتش با اون لحن قشنگی که داشت اضطرابی را که تو دلم داشتم را از بین می برد .

وقتی امپول بی حسی رو تو نخاعم زدن یه دردی خفیفی احساس کردم و یواش یواش از نوک پام گرم شد و احساس کردم که دارم بی حس میشم و شاید 10 دقیقه طول کشید تا کامل بی حس شدم ، بعدش یه پرده سبز که خیلی ضخیم بود رو کشیدن روبروی صورتم و کلی سرم بهم وصل کردن .

یواش یواش احساس میکردم که تنگی نفس دارم و قلبم داره از دهنم میاد بیرون وقتی به پرستار گفتم ، بهم گفت نگران نباش و این احساس لحظه ای هست و میگذره . بعدش دکترم بهم گفت عزیزم ما هنوز کارمون رو شروع نکردیمااااااااااا ولی من میدونستم که دقیقا وسطای کارشونه چون صدای ساکشن رو میشنیدم و دکترم کلی باهام شوخی کرد و من رو خندود و اسم پسرم رو پرسید و اینکه چه حسی دارم و خلاصه کلی حواسم رو پرت میکرد .

دستیار دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت تا چند دقیقه دیگه چند تا تکون زیاد تو شکمت احساس میکنی اصلا نترس چون لحظه ای که دارن پسرت رو بدنیا میارن .........ئقتی تکونها شروع شد سریع ساعت رو نگاه کردم وساعت 11:20 بود و بعد صدای دکترم و پرستارها رو شنیدم که میگفتن ماشاالله چقدر قشنگ و تپلیه ، ای جان چقدر نازه .....واااااااااااااااااااااااااااای که چه حس عجیبی بود اصلا قابل توضیح دادن نیست ..نگرانی ، خوشحالی ، دلهره ، شادی ... نمی دونم چطوری حسی رو که تو اون لحظه داشتم رو توضیح بدم فقط میدونم که وقتی پسرم بدنیا اومد و من صدای گریه اش رو شنیدم پا به پای پسرم گریه کردم  ، الهی مامان فدات بشه عزیزم ، قربونت برم عزیز دلم و هزار بار پرسیدم که سالمه ؟ مطمئنید سالمه ؟ و وقتی بهم گفتن خیالت راحت سالمه سالمه  ..باز هم شروع کردم به گریه کردن و خدا رو شکر کردن به خاطر این همه لطفی که به من داشت ، بعد از اینکه پسرم رو تمییز کردن همونطوری لخت اوردن پیشم و داشت گریه میکرد و صورتش رو گذاشتن روی صورتم و یهو اروم اروم شد و من لبهاش و صورتش رو بوسیدم و چقدر لحظه شیرینی بود و اون لحظه بود که طعم شیرین مادر شدن رو فهمیدم و  میتونم به جرات بگم که قشنگترین لحظه عمرم بود .

بعد از اینکه پسرم رو دیدم و بوسیدم من رو بردن توی ریکاوری و کم کم بی حسی داشت اثرش میرفت و احساس گرما و درد خاصی تو شکمم داشتم ....... اتاق ریکاوری بیمارستان برای من یه حس عجیبی رو مثل برزخ تداعی میکرد ف احساس میکردم که توی برزخ هستم و تنهای تنهام و منتظرم تا به حسابم رسیدگی بشه ..... توی ریکاوری بودم که دکترم اومد و وضعیتم رو چک کرد و سریع به پرستارها گفت این مریض حجم رحمش خیلی بزرگ شده بوده به خاطر وزن نوزادش و خون زیاد ی ازش رفته سریع براش یه کیسه یخ بیارید و تا فردا صبح روی شکمش باشه و خودش هم شکمم رو فشار داد تا حجم رحم رو بررسی کنه وای که چه دردی داشت و کلی خون ازم رفت تا به حال یه همچین دردری رو تجربه نکرده بودم

همینطور که از درد به خودم می پیچیدم دو تا مرد اومدن و گفتن این تخت مریضش زایمان با بی حسی و اروم بزارینش رو تخت بخش زایمان و من رو گذاشتن روی تخت و سوار اسانسور شدم ، خیلی خیلی بی تاب دیدن همسرم بودم و دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای براش تنگ شده بود.

وقتی در اسانسور باز شد همسرم و مامانم و برادرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم و برادر شوهرهام رو دیدم و همگی بهم تبریک گفتن و همسرم اومد بالا سرم و من رو بوسید و اشک ریخت و همینطور که چشمهای هر دومون پر اشک بود بهش گفتم دیدی پسرمون رو چقدر نازه / همسری هم بهم گفت دیدی سالمه سالمه و با چشمهای پر از اشک که ازم چشم برنمی داشت و دائم می گفت مبارکت باشه ... دستت درد نکنه عزیزم . با اینکه دردهام شروع شده بود و خیلی درد داشتم وقتی همسر مهربونم باهام حرف میزد همه دردهام رو فراموش کرده بود و فقط به این فکر میکردم که چقدر دوستش دارم ....


ادامه دارد ...........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)