احسان عزیزاحسان عزیز، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

احسان عشق مامان و بابا

روزی که پسرم آمد (2)

1389/12/22 22:01
نویسنده : ازاده
193 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 12 ظهر بود که من رو آوردن توی بخش . همه اطرافیان شاد و خوشحال بودن و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدن . همینطور که همه داشتن بهم تبریک میگفتن من همش چشمم به دنبال بابام بود که ببینمش ولی هرچی نگاه کردم ندیدمش . از مامانم پرسیدم که بابا کجاست نیومده و مامانم هم یه مکثی کرد و گفت : میادش ................  غم دنیا اومد تو دلم و دلم خیلی از بابام گرفت ...البته یه خرده هم نگران شدم ولی بیشتر از دست بابام ناراحت شدم که نیومده .ولی اون لحظه به هیچ چیز جز پسر گلـــــــــــم نمی تونستم فکر کنم الــــــهی مامان قربون اون دست و پای کوچولوت بشه .

بعد نیم ساعت که از ورودم به اتاق گذشت یه خانم پرستار خیلی مهربون اومد از بخش شیردهی و برای اولین بار می خواستم به پسرم شیر بدم و همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط من بودم و پسرم و اون خانم پرستار مهربون واااااااااااااااای که چه لحظه شیرینی بود و غیرقابل توصیف و از ته دلم برای همه زنها دعا کردم که طعم این لحظه شیرین رو بچشن .

بعد یکی یکی دوستان و بستگان اومدن دیدنم و اون موقع بود که فهمیدم بابام بیمارستانه گریههههههههههههههه و چند روز بود که حالش خوب نبود و برده بودنش بیمارستان به خاطر فشار خون بالا و خونریزی شدیدی که از بینی داشته بیمارستان بود و همه این اتفاقات به خاطر استرسی بود که از دیابت بارداری من داشت گریهههههههههههههههه

 

چقدر وقتی فهمیدم گریه کردم ولی دایی علی که خودش دکتر هست کلی بهم آرامش داد ( خدا عمرش بده) و همش میگفت که مطمئن باش حالش خوبه

بالاخره شب شد و چقدر قشنگ بود اون شب یک بارون خیلی قشنگ هم میومد وقتی همه رفتن فقط من بودم و همسر مهربونم و پسری نانازمون و چقدر لحظه قشنگی بود ما یه خانواده 3 نفره و همسری شروع کرد باهام حرف زدن و از لحظه هایی گفت که من تو اتاق عمل بودم و خودش بی تاب دیدن من ........... از لحظه ای گفت که پسرمون رو دید و داشت گریه میکرد و وقتی همسرم دستش رو کشیده رو صورتش یهو گریه اش بند اومده و چقدر هیجان زده شده بود.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)