احسان عزیزاحسان عزیز، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره

احسان عشق مامان و بابا

دل نوشته های یک مادر به پسر 15 ماهش

عزیزکم باورم نمیشه که 15 ماه شدی و من 15 ماه است که مادر پسرکی شیرین و خوردنی هستم ....اصلا باور ندارم که انقدر تند تند داری بزرگ میشی ... یک حس عجیبی دارم از این روند رشد تو قند عسلم هم شاد و خوشحالم هم غمگین و گوشه گیر .. شاد از اینکه داری بزرگ میشی و البته مستقل و  برای خودت اقایی شدی و من و بابا جون از این روند رشدت و قد کشیدنت جلوی چشمانمون غرق شادی و لذت میشیم و غمگین از اینکه روز به روز داری مستقل تر میشی  و نیازت به ما کمتر و کمتر البته ناگفته نماند از اینکه انقدر به من نچسبی بدم هم نمیادا ( چشمک ) خلاصه که این روزهای قشنگ بهاری یه حس عجیبی تو دلمه نمی دونم خاصیت بهاره یا من اینطوری شدم یک لحظه پر جنب و جوش و سرشاز از ...
16 ارديبهشت 1391

یک سالی که گذشت

عزیز دلم ، قشنگم ، نازنینم ، پاره تنم باورم نمیشه که یک سال گذشت . تو این مدت یک سال خیلی کارها و تجربیات کسب کردی و برای خودت مردی شدی . یاد گرفتی میگی : ماما - میمی - بابا - دد - پیس پیس - ویییییییییییییز و نانای میکنی و دست میزنی و الان همه جا رو میگیری و بلند میشی و چند روزی هست که بدون کمک و بدون هیچ تکیه گاهی خودت می ایستی ولی فقط چند دقیقه و زودی می شینی و هزارتا شیطونی دیگه که تو همشون مهارت خاصی داری . فقط و فقط به عنوان این مامان پسر نانازی میتونم بگم عاشقتممممممممم و هر روز هم عاشق تر از قبل میشم . یک سالی که گذشت به روایت تصویر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت یازده و بیست دقیقه صبح : یک ماهگی: احسان و بابا (نوروز ...
14 بهمن 1390

سوپرایز تولد احسان جـــونم

  عزیز دل مامان ، احسان جونم ، به مناسب یک سالگیت مامان تصمیم گرفته زرنگ بشه و وبلاگت رو راه اندازی کنه   توی این یک سال خیلی خیلی اتفاقات قشنگی افتاده و من بزرگ شدنت رو دیدم . البته بگم که باورم نمیشه یک ساااااااااااااال گذشته انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی این هدیه ویژه من به پسر گلم و عزیزتر از جونممممممممممم هست   اینم یک سری عکس تولد یک سالگی احسان جون: اینم جایگاه پادشاه کوچولوی ما اینم کیک تولد که بسی خوشمزه بود. من گفتم خوشمزه است، باور ندارید؟  خانواده ی سه نفره ی ما. اینم از میز شام و تز...
9 بهمن 1390

روزی که پسرم آمد (2)

ساعت 12 ظهر بود که من رو آوردن توی بخش . همه اطرافیان شاد و خوشحال بودن و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدن . همینطور که همه داشتن بهم تبریک میگفتن من همش چشمم به دنبال بابام بود که ببینمش ولی هرچی نگاه کردم ندیدمش . از مامانم پرسیدم که بابا کجاست نیومده و مامانم هم یه مکثی کرد و گفت : میادش ................  غم دنیا اومد تو دلم و دلم خیلی از بابام گرفت ...البته یه خرده هم نگران شدم ولی بیشتر از دست بابام ناراحت شدم که نیومده .ولی اون لحظه به هیچ چیز جز پسر گلـــــــــــم نمی تونستم فکر کنم الــــــهی مامان قربون اون دست و پای کوچولوت بشه . بعد نیم ساعت که از ورودم به اتاق گذشت یه خانم پرستار خیلی مهربون اومد از بخش شیردهی و برای ا...
22 اسفند 1389

روزی که پسرم آمد (1)

بالاخره بعد از مدت طولانی وقت کردم بیام تا از خاطرات زایمان و دیدار با پسرم بنویسم . خاطراتی که فکر کنم همیشه همیشه برام تازه و زنده میمونه و هر باز که بهش فکر میکنم بغضی خاص گلوم رو فشار میده و نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم ...... روز شنبه 9 بهمن بود که دکتر بهم گفته بود باید برم بیمارستان و از شب قبلش هم مامانم ( که ایشالا عمر با عزت و طولانی و تن سالم خدا بهش بده ) اومده بود خونمون و کارهامون رو کردیم تا برای صبح اماده باشیم ولی شبش من اصلا خوابم نمی برد و احساس میکردم که هیچ وقت  صبح نمیشه ،خلاصه هر جوری که بود خوابیدم و صبح از ساعت 5 صبح بیدار شدم و مامان و همسر مهربونم هم دائم در حال شوخی کردن و روحیه دادن به من بودن . خلاصه س...
21 اسفند 1389

لحظه ی دیدار

واااااااااااااااااااااااااای خدای من کمتر از 4 ساعت دیگه مونده ، باورم نمیشه که فقط و فقط چند ساعت دیگه مونده تا پسر عزیزم رو بغل کنم ........... کلی احساسهای متفاوت دارم که خیلی با هم فرق می کنن و هیچ وقت تو زندگیم این طوری نبودم که این حسها رو در یک لحظه واحد با هم داشته باشم ، حس شادی ، شعف ، هیجان ، دلهره ، ترس ، شادی ، غم ...........   پسر گلم  ، عزیز دلم  دیگه ساعتهای اخریه که تو دل مامان هستی و چند ساعت دیگه اون قدم های کوچولوت رو میزاری توی این دنیای خاکی ، تو دنیایی که من و بابایی بی صبرانه چشم به راهت هستیم . خوش میایی عزیزم و با اومدنت کلی شادی و خوشحالی به دلهامون میاری ..........   ...
21 مهر 1392