دل نوشته های یک مادر به پسر 15 ماهش
عزیزکم باورم نمیشه که 15 ماه شدی و من 15 ماه است که مادر پسرکی شیرین و خوردنی هستم ....اصلا باور ندارم که انقدر تند تند داری بزرگ میشی ... یک حس عجیبی دارم از این روند رشد تو قند عسلم هم شاد و خوشحالم هم غمگین و گوشه گیر .. شاد از اینکه داری بزرگ میشی و البته مستقل و برای خودت اقایی شدی و من و بابا جون از این روند رشدت و قد کشیدنت جلوی چشمانمون غرق شادی و لذت میشیم و غمگین از اینکه روز به روز داری مستقل تر میشی و نیازت به ما کمتر و کمتر البته ناگفته نماند از اینکه انقدر به من نچسبی بدم هم نمیادا ( چشمک )
خلاصه که این روزهای قشنگ بهاری یه حس عجیبی تو دلمه نمی دونم خاصیت بهاره یا من اینطوری شدم یک لحظه پر جنب و جوش و سرشاز از عشق و شادی و دقیقا لحظه دیگه دلگیر و ناراحت و ....
بگذریمممممممممممممم ..................
از احوالات تو قند عسلم اگه بخوام بگم باید تمام کاغذ و خودکارهای دنیا رو جمع کنم و شروع کنم به نوشتن انقدر که هر روز داری کارهای جدیدتر و جالب تر میکنی یکیش اینه که :
وقتی حاضر میشیم که بریم بیرون دیگه از بغل پاهای ما تکون نمیخوری و هر جا که بریم با ما میایی و وقتی هم که میریم از در بیرون تند تند ما رو بوس میکنی ........... الهییییییییییی قربون اون بوس کردنت بشم من
یکی دیگه اینکه خیلی توی رقص تبحر پیدا کردی و با اهنگهای مورد علاقت میرقصی
و هزارتا کار جدید دیگه که به زودی میام و مینویسیم ههههههههه چون یه کار جدید دیگه هم بلدی که تا لپ تاپ روشن باشه میایی خاموش میکنی و الان بیدار شدی واااااااااااااااااااااااای